۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

  اسم دوست مرده ام را در گوگل سرچ میکنم

عکاس بود. عکسهایش را میبینم و عکسهایی از خودش. گوگل صفحه ای از فیس بوک نشانم می دهد که در آن دوستانش برای دوست مرده ام صفحه ای ساخته اند و از او صحبت می کردند عکس هایش را گذاشه اند و عکس اعلامیه اش را

دوستم هشت سال پیش مرد در آتش سوزی. صفحه را که بالا پایین می کردم چشمم را بستم دوستم را دیدم در آتلیه اش نشسته رو به رویم بلند میشود برایم چای میریزد از من میخواهد برویم جلوی مانیتور. عکسهای جدیدش را نشانم می دهد با هم سیگار می کشیم  و درباره عکسها حرف می زنیم. پلک می زنم خودمان را می بینم در گالریها که به عکسها و نقاشی ها خیره شده ایم و بعد در پیاده روی خیابان ازشان حرف میزنیم پلک می زنم و پلک می زنم و دوستم را میبینم با یک تصویر مشخص که در تمام آنچه از او در ذهنم است حسی ست واضح. لبخندش. که گاهی آنقدر عمیق میشود که دندانهایش معلوم میشود

.لبخندش آن چیز پررنگی ست که از او در ذهنم مانده

من چرا باید بعد از چند سال اسم دوست مرده ام را در گوگل سرچ کنم؟ شاید فکر میکنم این مردن آنقدرها هم جدی نیست که چند سال طول بکشد یا فکر می کنم مردن زمان دارد مثل زنده ماندن. زمان مردن چقدر است؟ آنقدر که در یادم بماند؟

بعد چه اتفاقی می افتد؟ وقتی که انسان مرده از یاد آدم هم میرود؟به نظرم مردن واقعی همان وقت است و شاید در این فاصله بشود آدمی برگردد. برگردد و یادش به یک چیز عینی و ملموس تبدیل شود مثل لبخندی که بشود حسش کرد

 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

کاری که موسیقی می کنه


موسیقی خوب همه چیزه. محرکه. وادار می کنه به فکر کردن ، نوشتن، دیدن ، راه رفتن ، خندیدن، گریه کردن. این کاریه که هیچ چیزی نمی تونه انجام بده. تو بهترین حالت یه موزیک می تونه اشکتو در بیاره و تو غمگین ترین لحظه موزیک می تونه بلندت کنه، برقصوندت. هر نت باهات حرف می زنه می گه که چیکار کن. من اینا رو ازش دیدم که می گم حرفاشو شنیدم. عین یه دست هولم داده عین یه مادر نوازشم کرده و عین باد بلندم کرده سبکم کرده مستم کرده.
موزیک منو می بره به عمق کلمه ها ، به ته فکرا، به اوج آسمون. بزرگم می کنه.
چطور آدما بی موهبت موسیقی زندگی می کنن؟ چطور می تونن خودشونو محروم کنن از آوا، از آهنگ، از صدای ریتمیک؟
 دارم النی کاراایندرو گوش می دم. دارم باهاش حال می کنم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

از خوابهایی که می بینم


زمین یه صفحه معلق ولی خیلی بزرگ بود روی صفحه ،من و خواهرم و بابا بودیم و یه سری آدم دیگه که نمی شناختمشون. کسی ساکن نبود همه در حرکت بودن جز ما سه تا. خبر اومد که قراره زلزله بیاد. بابا با لباس رسمی وایستاده بود سمت چپم و اصلا نگران زلزله نبود کاملا خونسرد بود خواهرم روبروم وایستاده بود و نگران نگام می کرد . ترسیدم از زلزه و از مردن . با خودم گفتم نباید بمیرم . خم شدم و از روی زمین یه مشت میله های فلزی باریک نوک تیز برداشتم. مثل میخ بودن اما بزرگتر از میخ. برشون داشتم . صورتم رو گرفتم سمت بالاچشمام باز بود دهنم رو باز کردم و از توی لثه میخ ها رو کردم تو سقف دهنم و فشار می دادم تا کاملا زیر پوست صورتم بره. خیلی درد نداشت خون هم نمی یومد.وقتی تو تمام صورتم اون میله ها رو فرو کردم صورتم رو آوردم پایین دیدم خواهرم هم داره سعی می کنه همین کارو بکنه دیگه از اینجا به بعد تصویر خواهرم هی محو می شد و برعکس بابام انگار پر رنگ تر میشد.
 خم شدم و بقیه فلزها رو برداشتم یکی از طول فرو کردم تو ساق دست ، تو بازو و ...همینطور کل بدن. نمی خواستم جایی جا بمونه. میله ها عین اسکلت فلزی بودن برای بدنم. وقتی کارم تموم شد رفتم جلوی آیینه.
صورتم رو که دیدم ترسیدم از زیر پوستم نوک فلز ها داشت می زد بیرون پوستم خیلی ورم کرده بود و رنگم هم پریده بود.همون موقع گفتم شدم شبیه جنازه ها برگشتم بابا پشتم وایستاده بود گفتم می خوام درش بیارم. بی خیال اصلا می خوام بمیرم. اصلا زنده موندن چه اهمیتی داره؟ بابا گفت بیا کمکت کنم . سرم رو گرفتم بالا دهنم رو باز کردم بابا آروم فلزها رو از توی دهنم می کشید بیرون. یه کم درد داشت. وقتی همه فلزها بیرون اومدن یهو زلزله اومد. روی زمین دراز کشیدم روی اون سطح معلق بزرگ و بغلش کردم.زمین منعطف بود دستمو که فشار می دادم  انگار می رفت تو تن زمین برای همین تونستم بغلش کنم. زلزله تموم شد. سرم رو بلند کردم دیدم هنوز زنده ام.

۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

دیگه برام عادی شده هرروز صبح منتظرم علی  که از خونه می ره بیرون و من می شینم پای ترجمه ها صدای زنگ خونه بیاد و علی بیاد بالا جلوی در و این جمله ها رو بگه:

آخ کیفمو جا گذاشتم/ عزیزم عابر بانکم رو از رو میز می دی؟/ ببخشید موبایلم رو مبله انگار/ می شه کلید شرکتو بدی؟/  پولامو تو جیب اون لباسم جا گذاشتوو ....
و هر بار خیلی خونسرد طوری که انگار بار اولشه بر خورد می کنه وسایلو می گیره و با عجله از پله ها می ره پایین. روزهایی هم بوده که همسایه روبرویی اومده زنگ واحدو زده و گفته : خانم کلید خونه رو در جامونده . تشکر می کنم کلید رو بر میدارم و در رو می بندم.
اوایل سخت بود عصبانی می شدم . اعصابم خورد می شد از اینکه وقتی تازه شروع به کار می کنم رشته افکارم به خاطر فراموش کاری شوهرم به هم بریزه. بعد چند بار باهاش حرف زدم اما حالا یه جور دیگه بر خورد می کنم . علی که از در می ره بیرون کامپوتر رو روشن نمی کنم. یه چایی برای خودم می ریزم تا سرد بشه تو خونه قدم می زنم و می گردم ببینم چی جاگذاشته اونو آماده می کنم و جلوی در منتظر می مونم همین که زنگ زد و اومد بالا وسیله رو می دم دستش و با حس خوب روزمو شروع می کنم.
 

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

بوی وایتکس که میاد یعنی یه جایی یا یه چیزی داره تمیز می شه شاید اونقدر که بوی عود یا بوی دود آدمو یاد یه چیزایی می اندازه وایتکس این کارو نمی کنه . اما اگه زن باشی و بیشترین ساعت ها رو تو خونه بگذرونی وایتکس واسه تو مثل عود می شه واسه شاعر. وقتی بوشو می شنوم یاد کارام می افتم یاد ظرف ها ی نشسته تو ظرفشویی یاد یه چیزی که کثیفه و من نمی دونم چیه با اینکه خیلی کم از وایتکس استفاده می کنم ولی نمی دونم چرا هربار که می رم فروشگاه دو سه تا بطری ( از اون بزرگاش) می گیرم و می ذارم تو خونه برای همینه که همیشه تو خونه من وایتکس پیدا می شه شاید می خوام به خودم بگم من به تمیزی مامانم تو کار خونه ولی نیستم.
بعد هربار که می بینم خیلی ازش استفاده نمی کنم می گم آخه قرار نیست که من مثل مامان باشم خیر سرم من کارم چیز دیگه ست هرچند محل کارم تو خونه است اما من یه خونه دار تمام وقت نیستم. اما به قول ویرجینیا وولف تا وقتی جای مستقلی نداشته باشی واسه کار کردن انگار که کار نمی کنی و از اونجایی که کار خونه اصولا کار در نظر گرفته نمی شه به نظر میاد که من یه زن بیکارم در حالی که روزی 8 یا 9 ساعت بی وقفه در حال نوشتن یا ترجمه هستم شاید بیشتر از آدمهایی که بیرون کارمی کنن ولی این مهم نیست. مهم اینه که کار زنهایی هم که ساعت ها با وایتکس همه جارو تمیز می کنن هم به چشم نمیاد.

امسال بیشتر از هر سالی ترجمه کردم : نمایشنامه . داستان. مقاله و یه کتاب نصفه که تا یه ماه دیگه تموم می شه  راضی ام از این حجم اما باید بیشتر بشه  و اگه حتی یکی از اینا رو بتونم چاپ کنم خیلی خوشحالتر می شم . شاید  اونوقت دیگه نرم وایتکس بخرم  و انبار کنم تو خونه یا بدمش به همسایه ها :)

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

به یاد هانیه


 انگار هرروز باید قَدَم رو چک می کردم. هر بار سعی می کردم ببینم دستم به زنگ می رسه یا نه. وقتی پام خسته می شد و دستم به زنگ نمی رسید ، در می زدم تا صدای هانیه رو نمی شنیدم دست بر دار نبودم: اومدم.
خونه ما تو یه کوچه بن بست بزرگ بود. سر یه کوچه کوچیک که تو اون کوچه باریک، دوتا خونه بود. دری که ته کوچه بود فلزی بود و تقریبا بزرگ. در که باز می شد دو یا سه تا پله باید می رفتی پایین تا بری تو حیاطِ بزرگِ لختِ بدونِ تزئینات، کف حیاط  رو با موزائیک پوشونده بودن. ته حیاط پله می خورد می رفتیم توی زیر زمین که آشپزخونه و نشیمن بود و حمام. اما سمت راست حیاط طبقه بالا اتاق کار بابای هانیه بود. یه اتاق پر از کتاب و دو تا پنجره بزرگ که کمک می کرد همه کتابا رو خوب ببینی.همیشه بابا شو پشت میز می دیدم یا یه وقتای موقع برگشتن به خونه تو کوچه می دیدمش. همیشه عبای و قبای کرم و قهوه ای می پوشید با عمامه سیاه حاج آقا سید بود. سفید بود و یه جفت چشم قهوه ای داشت و موهای خرمایی. الان که قیافه اش یادم میاد به نظر مرد جذابی بود.صبح ها می رفتم دنبال هانیه با هم می رفتیم مدرسه. بدری خانم مادر هانیه هر صبح با روی خوش میومد تو حیاط استقبالم و می خواست یه لقمه از صبحونه بخورم که همیشه هم من سیر بودم. زن باریک و بلند قدی بود با پوست سفید. دامن های کوتاه می پوشید با بلوزهای رنگ ووارنگ . موهای کوتاه کرده و همیشه هم آرایشش پاک نمی شد. هانیه توی مدرسه درسش از من بهتر بود من شاگرد متوسط بودم و اون همیشه سر صف جایزه می گرفت.بزرگتر که شدیم همیشه عربی و انگلیسی رو بیست می گرفت و سعی هم می کرد حرف زدن عربی رو هم یاد بگیره. بابای هانیه از اون آخوندهای معمولی که بشه تو مسجد دیدشون نبود تصورش هم نمی کردم بتونه حتی یه روز پیشنماز مدرسه باشه انگار با پیشنمازها فرق می کرد. ماههای رمضان می رفت اروپا تبلیغ دین اسلام. یادم نمیره یه سال که رفته بود لندن سوغاتی یه دستگاه ویدئو آورده بود و بچه هاش با او کارتون می دیدن. اولین دستگاه ویدئو از لندن وارد کوچه ما شد.اولین بار وقتی تو خونه اونا با دستگاه کارتون دیدم اونقدر ویدئو برام عجیب بود که فکر می کردم حاج آقا صدا و سیما رو خریده و هر چی بخواد برای بچه هاش پخش می کنه...سال دوم دبیرستان از اون شهر هم زدیم بیرون من رفتم یه مدرسه جدید. سال بعد اون ها هم از اون خونه رفتن و دیگه گم شدیم.
چند سال پیش آخرای دوره لیسانس حاج آقا یه شب به بابا زنگ زد تابستون بود. قرار شد فردا شب بیان شهر ما و شام پیش ما باشن. هیجان داشتم که دوست بچگی رو بعد سالها می بینم. فردا شب حاج آقا و بدری خانم با هانیه و شوهرش و یکی از برادرای هانیه اومدن خونه. چادرش رو که در آورد خورد توی ذوقم چاق بود و سبزه و بی آرایش هنوز خندان بود اما حالا کاملا با من فرق داشت بابا اجازه نداد بره دانشگاه و دیپلم رو کافی دونست هر چند هانیه میگفت راضیه و زن ها کارهای واجب تری دارند، واجب تر از باسواد شدن و اینکه رضایت شوهرش که اون هم آخوند بود مهمترین چیزه...حالا حاج آقا به نظرم خیلی عجیب نبود یه آخوند بود مثل خیلیهای دیگه و هانیه وقتی موقع رفتن تمام صورتش رو با چادر سیاه پوشوند تمام بچگی از ذهنم پاک شد.

۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

نه خیلی واضح


وقتی می خواستم آدما روببینم باید سرم و بالا می گرفتم به نظرم خیلی بزرگ می اومدن دستم تو دست خاله شهین بود هیچ وقت منو نمی کشوند دنبال خودش .تنها آدم بزرگی بود که با من مثل یه خانم درست و حسابی حرف می زد انگار نه انگار که من کوچیکم. خیلی کوچیکتر از اون که یه پرستار جوون بود. از کوچه که زدیم بیرون رفتیم اون طرف خیابون زنبیلِ دست خاله هنوز یادمه از اون زنبیلای حصیری که زنای شمالی می بافتن بود که الان دیگه از اونا نیست بیشترش حالا وارد می شه .باید از کنار رودخونه می گذشتیم تا می رسیدم بازار روز. بازار ماهی فروشا. نزدیکای رودخونه بود کلی آدم وایستاده بودن یادمه خاله رفت جلو منم باهاش رفتم. بیشتر آدما مرد بودن .بزرگ بودن. خیلی بزرگتر از من . پاهای آدما هنوز یادمه اونجا کلی پا بود که میخکوب شده بودن. الان که فکر می کنم انگار تنها پای محرک مال ما بود.از بین پای آدما یه چیزایی می دیم اما خیلی واضح نبود .هی یه چیرزی جلوی دیدمو می گرفت.... خاله شهین بغلم کرد منو گرفت باللا یه مرد واقعا بزرگ یه زنجیر بسته بود دور بازوش سرخ شده بود یه فریادی  زد و زنجیر پاره شد صدای همه آدما اونقدر زیاد بود که ترسیدم. خاله منو گذاشت پایین رفتیم به سمت بازار ....حالا خیلی ساله بازار روزو از اونجا بردن و اون تنها باری بود که پهلوون دیدم و معرکه گیر. و این دورترین خاطره ایه که هنوز شفاف با همه حِساش جلوی چشممه می دونم اون موقع قبل از پنج سالگی ام بود.