۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

نه خیلی واضح


وقتی می خواستم آدما روببینم باید سرم و بالا می گرفتم به نظرم خیلی بزرگ می اومدن دستم تو دست خاله شهین بود هیچ وقت منو نمی کشوند دنبال خودش .تنها آدم بزرگی بود که با من مثل یه خانم درست و حسابی حرف می زد انگار نه انگار که من کوچیکم. خیلی کوچیکتر از اون که یه پرستار جوون بود. از کوچه که زدیم بیرون رفتیم اون طرف خیابون زنبیلِ دست خاله هنوز یادمه از اون زنبیلای حصیری که زنای شمالی می بافتن بود که الان دیگه از اونا نیست بیشترش حالا وارد می شه .باید از کنار رودخونه می گذشتیم تا می رسیدم بازار روز. بازار ماهی فروشا. نزدیکای رودخونه بود کلی آدم وایستاده بودن یادمه خاله رفت جلو منم باهاش رفتم. بیشتر آدما مرد بودن .بزرگ بودن. خیلی بزرگتر از من . پاهای آدما هنوز یادمه اونجا کلی پا بود که میخکوب شده بودن. الان که فکر می کنم انگار تنها پای محرک مال ما بود.از بین پای آدما یه چیزایی می دیم اما خیلی واضح نبود .هی یه چیرزی جلوی دیدمو می گرفت.... خاله شهین بغلم کرد منو گرفت باللا یه مرد واقعا بزرگ یه زنجیر بسته بود دور بازوش سرخ شده بود یه فریادی  زد و زنجیر پاره شد صدای همه آدما اونقدر زیاد بود که ترسیدم. خاله منو گذاشت پایین رفتیم به سمت بازار ....حالا خیلی ساله بازار روزو از اونجا بردن و اون تنها باری بود که پهلوون دیدم و معرکه گیر. و این دورترین خاطره ایه که هنوز شفاف با همه حِساش جلوی چشممه می دونم اون موقع قبل از پنج سالگی ام بود.

هیچ نظری موجود نیست: