۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

از خوابهایی که می بینم


زمین یه صفحه معلق ولی خیلی بزرگ بود روی صفحه ،من و خواهرم و بابا بودیم و یه سری آدم دیگه که نمی شناختمشون. کسی ساکن نبود همه در حرکت بودن جز ما سه تا. خبر اومد که قراره زلزله بیاد. بابا با لباس رسمی وایستاده بود سمت چپم و اصلا نگران زلزله نبود کاملا خونسرد بود خواهرم روبروم وایستاده بود و نگران نگام می کرد . ترسیدم از زلزه و از مردن . با خودم گفتم نباید بمیرم . خم شدم و از روی زمین یه مشت میله های فلزی باریک نوک تیز برداشتم. مثل میخ بودن اما بزرگتر از میخ. برشون داشتم . صورتم رو گرفتم سمت بالاچشمام باز بود دهنم رو باز کردم و از توی لثه میخ ها رو کردم تو سقف دهنم و فشار می دادم تا کاملا زیر پوست صورتم بره. خیلی درد نداشت خون هم نمی یومد.وقتی تو تمام صورتم اون میله ها رو فرو کردم صورتم رو آوردم پایین دیدم خواهرم هم داره سعی می کنه همین کارو بکنه دیگه از اینجا به بعد تصویر خواهرم هی محو می شد و برعکس بابام انگار پر رنگ تر میشد.
 خم شدم و بقیه فلزها رو برداشتم یکی از طول فرو کردم تو ساق دست ، تو بازو و ...همینطور کل بدن. نمی خواستم جایی جا بمونه. میله ها عین اسکلت فلزی بودن برای بدنم. وقتی کارم تموم شد رفتم جلوی آیینه.
صورتم رو که دیدم ترسیدم از زیر پوستم نوک فلز ها داشت می زد بیرون پوستم خیلی ورم کرده بود و رنگم هم پریده بود.همون موقع گفتم شدم شبیه جنازه ها برگشتم بابا پشتم وایستاده بود گفتم می خوام درش بیارم. بی خیال اصلا می خوام بمیرم. اصلا زنده موندن چه اهمیتی داره؟ بابا گفت بیا کمکت کنم . سرم رو گرفتم بالا دهنم رو باز کردم بابا آروم فلزها رو از توی دهنم می کشید بیرون. یه کم درد داشت. وقتی همه فلزها بیرون اومدن یهو زلزله اومد. روی زمین دراز کشیدم روی اون سطح معلق بزرگ و بغلش کردم.زمین منعطف بود دستمو که فشار می دادم  انگار می رفت تو تن زمین برای همین تونستم بغلش کنم. زلزله تموم شد. سرم رو بلند کردم دیدم هنوز زنده ام.

هیچ نظری موجود نیست: