۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

دیگه برام عادی شده هرروز صبح منتظرم علی  که از خونه می ره بیرون و من می شینم پای ترجمه ها صدای زنگ خونه بیاد و علی بیاد بالا جلوی در و این جمله ها رو بگه:

آخ کیفمو جا گذاشتم/ عزیزم عابر بانکم رو از رو میز می دی؟/ ببخشید موبایلم رو مبله انگار/ می شه کلید شرکتو بدی؟/  پولامو تو جیب اون لباسم جا گذاشتوو ....
و هر بار خیلی خونسرد طوری که انگار بار اولشه بر خورد می کنه وسایلو می گیره و با عجله از پله ها می ره پایین. روزهایی هم بوده که همسایه روبرویی اومده زنگ واحدو زده و گفته : خانم کلید خونه رو در جامونده . تشکر می کنم کلید رو بر میدارم و در رو می بندم.
اوایل سخت بود عصبانی می شدم . اعصابم خورد می شد از اینکه وقتی تازه شروع به کار می کنم رشته افکارم به خاطر فراموش کاری شوهرم به هم بریزه. بعد چند بار باهاش حرف زدم اما حالا یه جور دیگه بر خورد می کنم . علی که از در می ره بیرون کامپوتر رو روشن نمی کنم. یه چایی برای خودم می ریزم تا سرد بشه تو خونه قدم می زنم و می گردم ببینم چی جاگذاشته اونو آماده می کنم و جلوی در منتظر می مونم همین که زنگ زد و اومد بالا وسیله رو می دم دستش و با حس خوب روزمو شروع می کنم.
 

هیچ نظری موجود نیست: