۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

به یاد هانیه


 انگار هرروز باید قَدَم رو چک می کردم. هر بار سعی می کردم ببینم دستم به زنگ می رسه یا نه. وقتی پام خسته می شد و دستم به زنگ نمی رسید ، در می زدم تا صدای هانیه رو نمی شنیدم دست بر دار نبودم: اومدم.
خونه ما تو یه کوچه بن بست بزرگ بود. سر یه کوچه کوچیک که تو اون کوچه باریک، دوتا خونه بود. دری که ته کوچه بود فلزی بود و تقریبا بزرگ. در که باز می شد دو یا سه تا پله باید می رفتی پایین تا بری تو حیاطِ بزرگِ لختِ بدونِ تزئینات، کف حیاط  رو با موزائیک پوشونده بودن. ته حیاط پله می خورد می رفتیم توی زیر زمین که آشپزخونه و نشیمن بود و حمام. اما سمت راست حیاط طبقه بالا اتاق کار بابای هانیه بود. یه اتاق پر از کتاب و دو تا پنجره بزرگ که کمک می کرد همه کتابا رو خوب ببینی.همیشه بابا شو پشت میز می دیدم یا یه وقتای موقع برگشتن به خونه تو کوچه می دیدمش. همیشه عبای و قبای کرم و قهوه ای می پوشید با عمامه سیاه حاج آقا سید بود. سفید بود و یه جفت چشم قهوه ای داشت و موهای خرمایی. الان که قیافه اش یادم میاد به نظر مرد جذابی بود.صبح ها می رفتم دنبال هانیه با هم می رفتیم مدرسه. بدری خانم مادر هانیه هر صبح با روی خوش میومد تو حیاط استقبالم و می خواست یه لقمه از صبحونه بخورم که همیشه هم من سیر بودم. زن باریک و بلند قدی بود با پوست سفید. دامن های کوتاه می پوشید با بلوزهای رنگ ووارنگ . موهای کوتاه کرده و همیشه هم آرایشش پاک نمی شد. هانیه توی مدرسه درسش از من بهتر بود من شاگرد متوسط بودم و اون همیشه سر صف جایزه می گرفت.بزرگتر که شدیم همیشه عربی و انگلیسی رو بیست می گرفت و سعی هم می کرد حرف زدن عربی رو هم یاد بگیره. بابای هانیه از اون آخوندهای معمولی که بشه تو مسجد دیدشون نبود تصورش هم نمی کردم بتونه حتی یه روز پیشنماز مدرسه باشه انگار با پیشنمازها فرق می کرد. ماههای رمضان می رفت اروپا تبلیغ دین اسلام. یادم نمیره یه سال که رفته بود لندن سوغاتی یه دستگاه ویدئو آورده بود و بچه هاش با او کارتون می دیدن. اولین دستگاه ویدئو از لندن وارد کوچه ما شد.اولین بار وقتی تو خونه اونا با دستگاه کارتون دیدم اونقدر ویدئو برام عجیب بود که فکر می کردم حاج آقا صدا و سیما رو خریده و هر چی بخواد برای بچه هاش پخش می کنه...سال دوم دبیرستان از اون شهر هم زدیم بیرون من رفتم یه مدرسه جدید. سال بعد اون ها هم از اون خونه رفتن و دیگه گم شدیم.
چند سال پیش آخرای دوره لیسانس حاج آقا یه شب به بابا زنگ زد تابستون بود. قرار شد فردا شب بیان شهر ما و شام پیش ما باشن. هیجان داشتم که دوست بچگی رو بعد سالها می بینم. فردا شب حاج آقا و بدری خانم با هانیه و شوهرش و یکی از برادرای هانیه اومدن خونه. چادرش رو که در آورد خورد توی ذوقم چاق بود و سبزه و بی آرایش هنوز خندان بود اما حالا کاملا با من فرق داشت بابا اجازه نداد بره دانشگاه و دیپلم رو کافی دونست هر چند هانیه میگفت راضیه و زن ها کارهای واجب تری دارند، واجب تر از باسواد شدن و اینکه رضایت شوهرش که اون هم آخوند بود مهمترین چیزه...حالا حاج آقا به نظرم خیلی عجیب نبود یه آخوند بود مثل خیلیهای دیگه و هانیه وقتی موقع رفتن تمام صورتش رو با چادر سیاه پوشوند تمام بچگی از ذهنم پاک شد.