اولین ماه مهری که هم شاگردم و هم معلم.
نمی دانید چه حس شیرینی است وقتی دختری انگشت کوچکش را بالا می برد و می گوید: خانم اجازه ما بگیم؟
و چه حسی دارد وقتی از پله های دانشگاه بالا و پایین می روی تا کار انتخاب واحدت تمام شود.
فردا اولین جلسه ی کلاس توی دانشگاه هنر است و من بالاخره موفق شدم.
یاد صبحهایی که با عجله چایی می خوردیم و رادیو برنامه بچه های انقلاب را پخش می کرد و یا وقتی که صبحها با لباس مرتب می رفتیم و ظهر با مقنعه های کج و کوله بر می گشتیم خونه بخیر.