۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

سرزمین بی صدا و بی نور

عده ای را می گیرند عده ای را می کشند باقی را تهدید می کنند صدا را خفه می کنند و چشمها را در می آورد.
بر چه کسی قرار است حکومت کنند؟؟

۷ نظر:

آتنا گفت...

بر خودشون حتما

آتنا گفت...

زن کمی بدون جیغ اشک می شود تنش

ضجه می شود لگد در تمام باسنش

مشت های خشمگین هی هوار می کشند

در سکوت یک اتاق بر کبود دامنش



نفس نفس های آنهایی که رفته اند را تنفسی باش بلند

به روزم

آتنا گفت...

زن کمی بدون جیغ اشک می شود تنش

ضجه می شود لگد در تمام باسنش

مشت های خشمگین هی هوار می کشند

در سکوت یک اتاق بر کبود دامنش



نفس نفس های آنهایی که رفته اند را تنفسی باش بلند

به روزم

آتنا گفت...

hatman be khodeshoon dige


در جنگهای تن به تن آغاز می شویم
این رسم ماست در کفن آغاز می شویم

از ابتدای خون گلو از شروع عشق
از ابتدای خویشتن آغاز می شویم

ققنوس وار آتشمان می زنند و باز
در انتهای سوختن آغاز می شویم

آری به رغم سایه ی سنگین سامری
یک روز در همین "وطن" آغاز می شویم


سمیه جان حتما حتما آغاز می شویم

آتنا گفت...

داشتم می گفتم که بالاخره آغاز می شویم

جهانگیردشتی زاده گفت...

گاهی چنان هراسیده میشوم که شاید شعررهایم کرده ..شعر نه.. های.. نفس هایم که برآینه مینشیند..آینه ای که که تاب نگاهم را ندارد..دارد یاندارد چه فرقی میکند که من تاب نگاهم راندارم تکثیری که در بینهایتش کوچک میشوم ،گم میشوم کودکی که رفته رفته شکسته میشود ..اما نه تکه هایم را جمع میکنم میچینم ..میچینم تکه هایم را چین وشکن رویم را ..روی هم رفته آدمی میشود که شعر نقاشی میکند نقاشی میسراید درهم وبرهم ..درهم وبرهم یا شکسته درهم بازهم جای شکرش باقی مانده که همیشه بهم ریختگیم را گرچه جمع نکرده ام اما تحمل کرده ام ..باوری که در هرکوی وبرزنی پرسه زدبدنبال خودش بدنبال خودم این هرگز عجیب نیست که برشگفتی اندیشه انگشت بهت به دهان بگذارم این عجیب است که باورعشقم ترسیم نشود ناگهان در آینه کسی را میبینم کسی درست شبه خودم شاعری که اینبار مرا میسراید وصدایش در انگشتانم پنهانی ترین رگه های احساسم را آشکار میکند ..چه کسی دارد درمن مینویسد چه کسی در من نقاشی میکند در حضور ابهام وندانستن ناگهان خودم را دیگری میبینم ودیگری راخودم ..اندیشه ترک برمیدارد احساس گداخته میشود تن به تب مینشیند هذیانی به این زیبایی سرودن عشق را فریاد میزند
سلام دوست شاعرم به شعرمن دعوت میشوید...سپاسگزارم

جهانگیردشتی زاده گفت...

گاهی چنان هراسیده میشوم که شاید شعررهایم کرده ..شعر نه.. های.. نفس هایم که برآینه مینشیند..آینه ای که که تاب نگاهم را ندارد..دارد یاندارد چه فرقی میکند که من تاب نگاهم راندارم تکثیری که در بینهایتش کوچک میشوم ،گم میشوم کودکی که رفته رفته شکسته میشود ..اما نه تکه هایم را جمع میکنم میچینم ..میچینم تکه هایم را چین وشکن رویم را ..روی هم رفته آدمی میشود که شعر نقاشی میکند نقاشی میسراید درهم وبرهم ..درهم وبرهم یا شکسته درهم بازهم جای شکرش باقی مانده که همیشه بهم ریختگیم را گرچه جمع نکرده ام اما تحمل کرده ام ..باوری که در هرکوی وبرزنی پرسه زدبدنبال خودش بدنبال خودم این هرگز عجیب نیست که برشگفتی اندیشه انگشت بهت به دهان بگذارم این عجیب است که باورعشقم ترسیم نشود ناگهان در آینه کسی را میبینم کسی درست شبه خودم شاعری که اینبار مرا میسراید وصدایش در انگشتانم پنهانی ترین رگه های احساسم را آشکار میکند ..چه کسی دارد درمن مینویسد چه کسی در من نقاشی میکند در حضور ابهام وندانستن ناگهان خودم را دیگری میبینم ودیگری راخودم ..اندیشه ترک برمیدارد احساس گداخته میشود تن به تب مینشیند هذیانی به این زیبایی سرودن عشق را فریاد میزند
سلام دوست شاعرم به شعرمن دعوت میشوید...سپاسگزارم