۱۴۰۰ شهریور ۱۴, یکشنبه

  اسم دوست مرده ام را در گوگل سرچ میکنم

عکاس بود. عکسهایش را میبینم و عکسهایی از خودش. گوگل صفحه ای از فیس بوک نشانم می دهد که در آن دوستانش برای دوست مرده ام صفحه ای ساخته اند و از او صحبت می کردند عکس هایش را گذاشه اند و عکس اعلامیه اش را

دوستم هشت سال پیش مرد در آتش سوزی. صفحه را که بالا پایین می کردم چشمم را بستم دوستم را دیدم در آتلیه اش نشسته رو به رویم بلند میشود برایم چای میریزد از من میخواهد برویم جلوی مانیتور. عکسهای جدیدش را نشانم می دهد با هم سیگار می کشیم  و درباره عکسها حرف می زنیم. پلک می زنم خودمان را می بینم در گالریها که به عکسها و نقاشی ها خیره شده ایم و بعد در پیاده روی خیابان ازشان حرف میزنیم پلک می زنم و پلک می زنم و دوستم را میبینم با یک تصویر مشخص که در تمام آنچه از او در ذهنم است حسی ست واضح. لبخندش. که گاهی آنقدر عمیق میشود که دندانهایش معلوم میشود

.لبخندش آن چیز پررنگی ست که از او در ذهنم مانده

من چرا باید بعد از چند سال اسم دوست مرده ام را در گوگل سرچ کنم؟ شاید فکر میکنم این مردن آنقدرها هم جدی نیست که چند سال طول بکشد یا فکر می کنم مردن زمان دارد مثل زنده ماندن. زمان مردن چقدر است؟ آنقدر که در یادم بماند؟

بعد چه اتفاقی می افتد؟ وقتی که انسان مرده از یاد آدم هم میرود؟به نظرم مردن واقعی همان وقت است و شاید در این فاصله بشود آدمی برگردد. برگردد و یادش به یک چیز عینی و ملموس تبدیل شود مثل لبخندی که بشود حسش کرد