وقتی دلم برای لحظه
هایی تنگ می شه که دیگه تکرار نمی شن ، وقتی یاد موقعیت هایی می افتم که چقدر
دوستشون داشتم و حالا هرگز دیگه پیش
نمیان. وقتی به پشت سرم نگاه می کنم و می بینم آدمهایی که اومدن و رفتن ، جاهایی
که رفتم و کارایی که کردم خنده هایی که سر دادم ، حتی گریه هایی که کردم هیچ وقت
دیگه قابل تکرار نیستن، وقتی دلم یه لحظه
می گیره به خاطر همون یه لحظه ی حتی کوچیک دلم نیم خواد بچه داشته باشم که یه روز
دلش بگیره.
وقتی به جلوم نگاه می
کنم و می بینم تو چه دنیای نامطمئنی قدم گذاشتم و چقدر ترسناکه. به خاطرِ اون یه
لحظه دلهره که میاد تو تنم و ذهنم ُ خراب می گنه نمی خوام بچه ای داشته باشم.
زمانی که به زنانگی
ام فکر می کنم ، کارایی که به خاطر جنسیتم در حسرت تجربه کردنشون موندم ، خنده
هایی که جلوشون گرفته شد ،آوازی که هیچ وقت درنیومد و رقصی که تو من خفه شد ،
لباسی که ازش منع شدم. حتی وقتی به این فکر می کنم چطور تو تمام نوجوانی ام
نتونستم با دامن تو خیابون بدوم ، دلم نمی
خواد دختر داشته باشم . وقتی به تنم نگاه می کنم که از چه چیزایی محروم شد واز چه
حس هایی منع شد وقتی به دخترای دیگه تو بقیه کشورها نگاه می کنم و می بینم هنوز
نسبت به اونا من چقدر درمانده ام ، وقتی به امروز نگاه می کنم و میبینم اینجا هنوز
زنانگی یه جور مرضِ ، دلم نمی خواد دختر
داشته باشم.
وقتی به آدمهایی فکر
می کنم که چقدر دوستشون دارم و از من خیلی دورن ، وقتی به برادرم فکر می کنم که
حالا اون سر دنیاست و دیگه نمی تونم مثل سابق ساعتها با هم قدم بزنیم و حرف بزنیم
و سیگار بکشیم و اینکه ممکنه باز هم یکی دیگه یا آدمهای دیگه رو از خودم دور ببینک
دلم بی نهایت می گیره و به خاطر این دلگیری هاست که دلم نمیاد بچه ای رو به دنیا
بیارم دنیایی که دلگیری هاش بیشتر از خنده هاشه