۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

در باب زایش


وقتی دلم برای لحظه هایی تنگ می شه که دیگه تکرار نمی شن ، وقتی یاد موقعیت هایی می افتم که چقدر دوستشون داشتم  و حالا هرگز دیگه پیش نمیان. وقتی به پشت سرم نگاه می کنم و می بینم آدمهایی که اومدن و رفتن ، جاهایی که رفتم و کارایی که کردم خنده هایی که سر دادم ، حتی گریه هایی که کردم هیچ وقت دیگه قابل تکرار نیستن،  وقتی دلم یه لحظه می گیره به خاطر همون یه لحظه ی حتی کوچیک دلم نیم خواد بچه داشته باشم که یه روز دلش بگیره.

وقتی به جلوم نگاه  می کنم و می بینم تو چه دنیای نامطمئنی قدم گذاشتم و چقدر ترسناکه. به خاطرِ اون یه لحظه دلهره که میاد تو تنم و ذهنم ُ خراب می گنه نمی خوام بچه ای داشته باشم.

زمانی که به زنانگی ام فکر می کنم ، کارایی که به خاطر جنسیتم در حسرت تجربه کردنشون موندم ، خنده هایی که جلوشون گرفته شد ،آوازی که هیچ وقت درنیومد و رقصی که تو من خفه شد ، لباسی که ازش منع شدم. حتی وقتی به این فکر می کنم چطور تو تمام نوجوانی ام نتونستم  با دامن تو خیابون بدوم ، دلم نمی خواد دختر داشته باشم . وقتی به تنم نگاه می کنم که از چه چیزایی محروم شد واز چه حس هایی منع شد وقتی به دخترای دیگه تو بقیه کشورها نگاه می کنم و می بینم هنوز نسبت به اونا من چقدر درمانده ام ، وقتی به امروز نگاه می کنم و میبینم اینجا هنوز زنانگی یه جور مرضِ ،  دلم نمی خواد دختر داشته باشم.

وقتی به آدمهایی فکر می کنم که چقدر دوستشون دارم و از من خیلی دورن ، وقتی به برادرم فکر می کنم که حالا اون سر دنیاست و دیگه نمی تونم مثل سابق ساعتها با هم قدم بزنیم و حرف بزنیم و سیگار بکشیم و اینکه ممکنه باز هم یکی دیگه یا آدمهای دیگه رو از خودم دور ببینک دلم بی نهایت می گیره و به خاطر این دلگیری هاست که دلم نمیاد بچه ای رو به دنیا بیارم دنیایی که دلگیری هاش بیشتر از خنده هاشه


۱ نظر:

ناشناس گفت...

من که مادر یه دختر 10 ساله ام، هرروز همین رو به خودم می گم که ای کاش ، این زن رو من به وجود نیورده بودم.
چه جنایتی کردم.
و پشت بندش باز به خودم می گم به خاطر این زن کوچک هم که شده، باید بلند شیم از جامون.
کم کم دارم اون کوچولو رو هم از جاش بلند می کنم.
مطمئنم اگه به خاطر خودم نه، به خاطر زن کوچیکی که مسئول به وجوداومدنش بودم، از جامون بلند می شیم.