۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه


تو این چند وقت که در مورد کشف ذره خدا شنیدم مدام زندگیمو مرور می کنم اتفاقا و همه چیزایی که درباره خدا شنیدم

قطعا نمی تونم بگم این ذره هیگز کاملا حقیقت داره یا نداره همونطور که نمی تونم درباره خیلی چیزا به قطعیت حرف بزنم

هیچ وقت تو زندگیم نسبت به چیزی یا کسی نظر قطعی نداشتم و همه چیز در شرایط نسبی برام بوده حتی اخلاق د ر حوزه رفتار.

یادم میاد وقتی ابتدایی بودم از کارتون اسب شاخدار خیلی خوشم میومد حتما خیلیا این کارتونو دیدن ماجرای یه کره اسب سفید شاخدار. می دونستم که نمی شه تو واقعیت اون اسب رو دید یا بشه جایی پیداش کرد .

اولین روزی که خواستم روزه بگیرم بابام گفت سر سفره سحری هر آرزویی داشته باشی خدا برآورده می کنه و من از صمیم قلبم آرزو کردم که وقتی می خوابم اسب شاخدار بیاد تو خوابم. خوابیدم و اون اسب نیومد تو خوابم. فردا با خودم فکر کردم شاید سر خدا شلوغ بوده و شاید هم یادش رفته دوباره اون آرزو رو تکرار کردم و باز هم خوابشو ندیدم . حتی یه شب گریه کنان اینو از خدا خواستم و وقتی صبح با نا امیدی از خواب پا شدم به خدا گفتم چطور ممکنه تو این دنیا رو ساخته باشی در حالی که نمی تونی اسب شاخدارو بیاری تو خواب من ؟؟

حالا که فکر می کنم اولین تردید من نسبت به وجود یا ماهیت خدا از همون موقع شروع شد و به طرز عجیبی حس ناتوانی او در من به وجود اومد و بعدها این سوالات هیشه تو ذهن من بود : آیا خدا نتونست اسب شاخدارو بیاره تو خوابم؟ یا خواست یه دختر کوچولو رو اذیت کنه؟ یا اینکه به صدای من اصلا گوش نداد؟؟ یا اینکه می خواست شکی از خودش در من به وجود بیاره؟؟ یا شاید اصلا خودش وجود نداشته؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: